Uncategorized

چنار

نزدیكی‌های غروب بود كه مردی از یكی از چنارهای خیابان بالا می‌رفت. دو دستش را به آرامی‌ به گره‌های درخت بند می‌كرد و پاهایش را دور چنار چنبره می‌زد و از تنه خشك و پوسیده چنار بالا می‌خزید‌. پشت خشتك او دو وصله ناهم‌رنگ دهن‌كجی می‌كردند و ته یك لنگه كفشش هم پاره بود.

مردم كه به مغازه‌ها نگاه می‌كردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا كردند‌. زنِ جوانی كه بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر كوچک و تپل‌مپلش را گرفت و …..

….. به تماشای مرد كه داشت از چنار بالا و بالاتر می‌رفت پرداخت‌. جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره كراوتش را شل و سفت كرد و بعد به مرد خیره شد. آن‌گاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند.

 سوراخ‌های آسمان با چند تكه ابر سفید و چرك وصله پینه شده بود و نور زرد رنگِ خورشید نصفِ تنة چنار را روشن می‌كرد‌. مرد كه كلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: «برای چی بالا می‌ره؟»

 مرد خپله و شكم گنده‌ای كه پهلوی دستش‌ایستاده بود زیرِ لب غر زد: « نمی‌دونم. شاید دیوونه‌س.»

 جوانك گفت: «نه دیوونه نیس. شاید می‌خواد خودكشی بكنه.»

 مرد قد بلند و چاقی كه موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: «چه طور؟ كسی كه خودكشی می‌كنه دیوونه نیس؟ پس می‌فرماین عاقله؟»

 پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تودماغیش پرسید: «چه خبره؟»

 اما مردم هیچ نگفتند، فقط بالا را نگاه می‌كردند‌. مرد تازه از سایه رد شده بود. آفتاب داشت روی كت و شلوار خاكستریش می‌لغزید. پاسبان كه از بالای درخت رفتن مرد آن‌هم در روز روشن عصبانی شده بود باتومش را محكم توی مشتش فشرد و داد زد: «آهای یابو بیا پایین! اون بالا چكار داری؟»

 مردی كه تازه خودش را میان جمعیت جا به جا می‌كرد ریز خندید‌. پاسبان برگشت و زل‌زل به او نگاه كرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد: «چه خبره؟ مگه نون و حلوا قسمت می‌كنن؟»

 آن‌گاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت. مرد را كه بالای چنار رسیده بود نگاه كرد‌. با دو انگشت دست راستش نوك سبیلش را كه وی لب بالاییش سنگینی می‌كرد تاب داد و ساكت‌ایستاد.

 زن ژنده پوشی كه بچه‌ای زردنبو به كولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یكی دراز كرد و گفت: «آقا ده شاهی‌!»‌ اما وقتی دید همه بالا را نگاه می‌كنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند‌. مف بچه‌اش مثل دو تا كرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.

 زن چادر به سری كه دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش می‌دویدند از آن طرف خیابان به‌این طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت: «وای خدا مرگم بده‌! اون بالا چكار داره؟ جوون مردم حالا می‌افته.»

 هیچ كس جوابی نداد. فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینكی كه با سماجت داشت مرد را بالای چنار می‌پایید دراز كرد و گفت: « آقا ده شاهی‌!» بچه‌اش با چشم‌های ریز و سیاه مردم را می‌پایید و با نوك زبان مفش را می‌لیسید‌. دست‌های كثیف و زردش را كه استخوانی و لاغر بود تكان می‌داد‌. چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچك سفید و كثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود. زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا كرد‌. چارقد چرك تابی كه موهایش را پنهان می‌كرد با سنجاق زیر گلویش محكم شده بود.

 مرد عینكی به آرامی‌ گفت: «خوبه یكی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه.»

 جوانك گفت:‌ «نمی‌شه‌…تا وقتی یكی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته‌. بعد به زن گدا كه جلوش سیخ شده بود گفت: «پول خرد ندارم.»

 ماشین‌ها یكی یكی توی خیابان ردیف می‌شدند. از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را كه داشت بالای چنار تكان می‌خورد می‌پایید‌. مرد شكم گنده‌ای كه كراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیك شد‌. چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند. پاسبان‌ها مردم را متفرق كردند. اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند. مرد چاق كراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید: «چه خبره؟ اون مرتیكه بالای چنار چكار داره؟»

 پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محكم به پایش را محكم به هم كوبید و سلام داد‌. بعد زیر لب گفت: «جناب سرهنگ‌! می‌خواد خودكشی‌…كنه.»

 مردم نگاه‌شان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوش‌پوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند كه از بالای درخت خم شده بود‌. از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد.

 – فوق‌العاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یك جوان‌. فوق العاده یه قران‌!

 بعد از اندك زمانی صدای روزنامه فروش برید‌. فكری توی كله ام زنگ زد سرم را بالا كردم و داد زدم: «آهای عمو‌این‌جا ما یه پولی برات جمع می‌كنیم. از خر شیطون بیا پایین.»

 صدایم از روی سر جمعیت پرید‌. بعد دست كردم توی جیبم دو تا یك تومانی نقره به انگشت‌هایم خورد آن‌ها را درآوردم و انداختم جلو پایم‌. یكی از سكه‌ها غلتید و زیر پای مردم گم شد‌. مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آن‌وقت هركس دست كرد توی جیبش و سكه‌ای روی پول‌ها انداخت‌. پول‌ها پیدا نكرد. بعد آهسته اما طوری كه من بشنوم گفت: «بخشكی شانس‌! پول خردم ندارم.»

 زن چادر به سر كیسه چرك گرفته‌اش را از زیر جورابش بیرون كشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پول‌ها. یكدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی كه از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد: «من كه پول نمی‌خوام‌… پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج كنین.»

 صدایش زنگ‌دار بود، اما مثل‌این‌كه می‌لرزید. دیگر كسی پول نینداخت‌. زن گدا به پول‌ها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد. مرد شیك‌پوش چیزی به پاسبان سیبل گفت‌. پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد: «آهای عمو، بیا پایین، جناب سرهنگ حاضرن كمكت كنن.»

 افسر قد كوتاهی كه سبیل نازكی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار می‌آورد و آن‌ها را پس و پیش می‌كرد‌. وقتی جلو رسید سر پاسبان‌ها داد زد:‌ «زود باشین‌اینا رو متفرق كنین.»

 افسر تازه رسیده بالا را نگاه كرد و بعد از پاسبان‌ها كه خبردار‌ایستاده بودند پرسید: «اون بالا چكار داره؟»

 یكی از آن‌ها زیر لبی گفت: «می‌خواد خودكشی كنه.»

 افسر گفت: «خوب خودكشی جمع شدن نداره. یالا ‌اینا را متفرق كنین‌. بعد رو به مردم كرد و داد زد: «آقایون چه خبره؟ متفرق بشین.»

 در‌این وقت یكدفعه چشمش به سرهنگ افتاد. خود را جمع و جور كرد و محكم خبردار‌ایستاد و سلام داد.

 پاسبان‌ها توی مردم ولو شدند. صدای سوت پاسبان‌های راهنمایی كه ماشین‌ها را به زور وادار به حركت می‌كردند توی گوش آدم صفیر می‌كشید. پول‌ها زیر دست و پای مردم می‌رفت و بعضی‌ها خم شده بودند و پول‌ها را جمع می‌كردند. زن جوان كه جا برایش تنگ شده بود بچه‌اش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت. پسرك جوان هم پشت سر زن غیبش زد.

 یكی از پشت سرش تو دماغی غرید: «چه طور می‌شه گرفتش؟ مگه توپ كاشیه؟» بعد دستمالش را جلو بینیش گرفت و چند فین محكم توی دستمال كرد. مردم اخمم كردند. اما او بی‌اعتنا دستمالش را مچاله كرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد.

 در طرف دیگر جمعیت جوان چهارشانه‌ای كه سیگار دود می‌كرد گفت: «اگرم بیفته دو سه تا را نفله می‌كنه‌! اما مث ‌این‌كه عین خیالش نیست. داره مردمو نگاه می‌كنه‌!‌» بعد به مردی كه از پشت سرش فشار می‌آورد گفت: «عمو چرا هل می‌دی؟ مگه نمی‌تونی صاف وایسی؟»

 مردی كه بچه‌ای به كول داشت سعی می‌كرد بچه موبور را متوجه بالا كند: «باباجون اون بالا را ببین‌! اوناهاش روی چنار نشسته.»

 این طرف‌تر آقای لاغر اندامی‌ خودش را با یك مجله‌ای كه عكس یك خانم سینه بلوری و خندان روی جلدش بود باد می‌زد. پشت چنار مردم از روی شانه همدیگر سرك می‌كشیدند‌. ماشین‌ها پی در پی رد می‌شدند و از پشت شیشه‌های اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه می‌كردند. پاسبان راهنمایی مرتب سوت میكشید چند پاسبان هم میان مردم می‌لولیدند.

 از پشت جمعیت صدای شوخ جوانكی بلند شد: «یارو به خیالش چنار امامزاده‌س، رفته مراد بطلبه.»

 دوباره داد زد: «آهای باباجون بپا نیفتی… شست پات تو چشت می‌ره!»

 چند نفر اخم كردند صدای جوانك برید‌. بعضی‌ها تك تك غرغری كردند و از میان جمعیت بیرون رفتند. تازه رسیده‌ها می‌پرسیدند: «آقا چه خبره؟ بعد به بالای چنار نگاه می‌كردند.»

 روشنایی كمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید. چند دوچرخه سوار در خیابان آن طرف پیاده شده بودند و به‌این طرف می‌آمدند. پاسبان راهنمایی آن‌ها را رد می‌كرد. گاهی صدای خالی شدن باد دوچرخه‌ای توی هوای خفه فسی می‌كرد و خاموش می‌شد. بعد هم غرغر دوچرخه سوار تیو گوش‌ها پرپر می‌كرد.

 مرد بالای چنار تكانی خورد و خم شد. بعد دست‌هایش را به گره چنار محكم كرد و دوباره سرجایش نشست. صدا از جمعیت بلند نمی‌شد‌. همه بالا را نگاه می‌كردند. یكدفعه مرد خپله زیر گوشم ونگ ونگ كرد: «حالا خودشو پایین نمی‌اندازه، می‌ذاره خلوت بشه.»

 از روی سر جمعیت سرك كشیدم. دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریبا خلوت شده است ولی پیاده رو وسط از جمعیت پیاده و دوچرخه سوار سیاه شده بود و صدای پچ پچ‌شان به‌این طرف می‌رسید.

 خسته شدم چند دفعه پا به پا كردم و آخر به زحمت از میان جمعیت بیرون رفتم‌. چند دختر پشت جمعیت‌ایستاده بودند. یكی از آن‌ها خیلی قشنگ بود، خال سیاهی بالای لبش داشت. برگشتم و بالا را نگاه كردم دیدم مرد پشتش را به خیابان كرده بود و‌این طرف پشت مغازه‌ها را نگاه می‌كرد. خسته و گیج تمام خیابان را پیمودم. وقتی برگشتم دیدم جمعیت كمتر شده، اما مرد هنوز نوك درخت نشسته بود.

 همان نزدیكی‌ها یك بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم. اما دائم عكس مردی كه روی صفحه سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشته باریك خون بیرون می‌زد پیش رویم توی هوا نقش می‌بست و بعد محو می‌شد‌. باز دوباره همان هیكل ژنده پوش با سر شكسته ومغز پخش شده میان خیابان رنگ می‌گرفت و زنده می‌شد.

 از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم در خیابان پرنده پر نمی‌زد. اما دكان‌ها هنوز باز بودند. جمعیت توی خیابان پخش شده بود. شاگرد شوفرها با صدای نكره‌شان داد می‌زدند: «مسجد جمعه، پهلوی، آقا می‌آی؟‌… بدو بدو.»

 به چنار كه رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نمی‌شد‌. روبروی چنار دو مرد‌ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. از یكی‌شان كه وسط سرش مو نداشت و دست‌های پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود پرسیدم: «آقا ببخشین اون مردك خودشو پایین انداخت؟»

 مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: «آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد بعد خواست بره اما…»

 مرد پهلو دستیش كه انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود پرسید: «راسی اون برا چی بالای چنار رفته بود؟»

 رفیقش جواب داد: «نمی‌دونم شاید می‌خواس خودكشی كنه بعد پشیمون شد.»

 شاگرد دكان كه پسرك جوانی بود در حالی كه می‌ندید سرش را از مغازه بیرون كرد و گفت: «حتما فیلمو تماشا می‌كرده.»

 مردك بی حوصله گفت: «لعنت بر شیطون حرومزاده‌… حالا حالا باید كنج زندون سماق بمكه تا دیگه هوس نكنه فیلم مفتی تماشا كنه.»

 فردا صبح چند سپور شهرداری چنار كهن‌سال خیابان چهارباغ را می‌بریدند‌.

 هوشنگ گلشیری

از کتاب: نیمه ی تاریک ماه – نشر نیلوفر

خورش کرفس

یک

مادر با یک پلاستیک که برگ های کرفس از آن بیرون زده و پر از هویج است, در حیاط را باز می کند و وارد می شود. مقداری سبزی که لای یک برگ روزنامه پیچیده شده را با چند انگشت نگه داشته است. دست دیگرش هم چند کیلو لیمو شیرین و پرتقال است. پله های آستانه را غرولند کنان پایین می آید. امشب قرار است خیلی اتفاق ها بیافتد. خانواده عمه زری قرار است بیایند خانه ی ما. خواستگاری گندم. مادر از خانواده ی عمه زری بیزار است. هیچ کدامشان هم خورش کرفس دوست ندارند. پدرم صبح خوشحال از خانه بیرون می رفت. مادر چادر سیاهش را که با دندان روی سر نگه داشته, رها می کند. تابی به آن می دهد و روی بند رخت خالی, آویزانش می کند.

–         گندم… ذلیل نشی, مگه نگفتم گلدونارو آب بده؟!!!

–         اِ اِ اِ یادم رفت مامان, الان میام.

گندم هم به این وصلت راضی نیست. از علیرضا بدش نمی آید, اما لابد نمی خواهد زنش بشود. علیرضا پسر عمه زری که هم خدمتش را تمام کرده و هم مهندس شده امشب قرار است به خواستگاری تنها دختر داییش بیاید. لابد از چند روز بعد از عروسی هم می خواهد برود مغازه وردست عباس آقا و پدر. عباس آقا شریک سی ساله ی پدر است. همین دوستی و شراکت باعث ازدواج او و عمه زری شد. مرد آرامی ست و روی حرف عمه حرف نمی زند.

مادر آب پاش را پر کرده و روی گلدان ها گرفته است. گندم به حیاط می رود.

–         بده من مامان

–         لازم نکرده. این سبزی و میوه هارو ببر بشور. کرفسارو هم خورد کن, می خوام خورش بذارم.

–         اِ مامان, عمه اینا که خورش کرفس دوس ندارن!

–         به جهنم. می خورن, بخورن, نمی خورن به درک.

مادر هروقت عصبانی می شود, رفتارش دیدنی ست.

–         نیما کجاست؟

–         تو اطاقش. داره درس می خونه.

مادر به سمت پنجره اطاق بر می گردد و نگاهش را به من می دوزد.

–         تو هم کشتی مارو با این درست. ده ترم شد تا کی قراره طول بکشه خدا می دونه.

بی اختیار خنده ام می گیرد و روی صندلی خم می شوم و خودم را پشت پرده پنهان می کنم.

–         بعله, بایدم بخندی.

خنده ام که تمام می شود دوباره صاف روی صندلی می نشینم و بیرون را نگاه می کنم. مادر همه ی اطلسی ها را آب داده است. چادر و کیفش را از روی بند رخت بر می دارد و به سمت پله های خانه می آید.

در اطاقم باز است. صدای خرد کردن کرفس از آشپزخانه می آید. گندم سکوت بین خودش و مادر را می شکند.

–         مامان… یه چیزی بگم؟

–         بگو عزیزم.

–         مامان من علیرضا رو نمی خوام. می خوام درس بخونم.

–         اوا, مگه درست تموم نشده؟

–         میخوام واسه فوق بخونم.

–         حالا زوده, کو تا فوق.

–         خب من نمی خوام با اون ازدواج کنم.

–         فکر کردی من دوس دارم دختر مثه دسته گلمو بدم به اون پسره ی جلف.

–         پس چرا هیچی به بابا نمیگی؟ اون که حرف تورو گوش میده.

–         گفتم عزیزم.

مادر صدایش را کلفت می کند و ادای پدر را در می آورد.

–         خانوم مشکلت با خواهرم سر جای خودش, خواهشا تو این یه زمینه موش ندواون.

گندم با صدای بغض گرفته ایی می گوید:

–         مامان من نمی خوامش. من یکی دیگرو می خوام.

صدای خرد کردن کرفس, قطع می شود. نه مادر حرفی می زند و نه گندم. بعد از چند لحظه سکوت گندم دوباره ادامه می دهد:

–         چیه خب؟ نباید حرف دلمو بت بگم؟!!!

صدای خرد کردن کرفس از نو شروع می شود.

–         چشمم روشن, دانشگاه می رفتی واسه این ول بازیا دیگه.

گندم با صدایی که انگار از ته چاه می آید ادامه می دهد:

–         آروم نیما می شنوه. ول بازی چیه مامان. بخدا قضیه اونطوری که فکر می کنی نیست.

–         چطوریه مثلا؟؟؟ اصن هرطوریه. این سبک سری ها تو شان تو و خونوادت نیس. لازمم نکرده شوهرتو از تو خیابون و دانشگا پیدا کنی. تا هم به بابات نگفتم دور این کاراتو خط بکش.

–         یا کاری می کنی عمه اینا امشب نیان یا یه کاری دستت می دم.

–         غلط می کنی دختره ی چش سفید. برو اون میوه هارو از رو اپن بیار بشور.

–         به من چه…

صدای کوبیدن در اطاق گندم می آید. به پیشینه ی گندم نمی آمد اینطور رفتار کند. همه ی فامیل او را به نجیب بودن می شناسند. فکر می کنم کارد به استخوانش رسیده است. پسری که می گوید را می شناسم. یک بار عکسش را توی گوشی گندم دیده ام. کتاب فیزیک را می بندم و به سمت آشپزخانه می روم. مادر یکی یکی میوه ها را زیر آب می گیرد و درون آبکش می اندازد.

–         درست تموم شد مهندس؟

–         مامان, ما آخر نفهمیدیم تو راضی به این وصلت هستی یا نه؟!

–         گوش واستاده بودی؟؟؟

–         نخیر صداتون تا هفت تا خونه اونورترم میره.

–         دختره چش سفید زل زده تو چشای من میگه من یکی دیگرو می خوام.

–         بد کرده دروغ نگفته؟! فقط نمی دونم چرا تا امروز حرفی نزده بود.

–         خبه خبه. نمی خواد پشت اون درای.

مادر سرش را نزدیکم می آورد و می گوید:

–         اگه گذاشتم گندم زنه این پسره جلف بشه, هرچی خواستی به من بگو.

کرفس ها را درون قابلمه می ریزد. از آشپزخانه که بیرون می آیم, می گوید:

–         امشب غذا کم بخور, کرفسا نشستس!

با همان سادگی دوران کودکی اش انتقام می گیرد.

–         مامان دارم میرم بیرون, نون نمی خوایم؟

–         خلوت بود چن تا بگیر.

به سمت در خانه می روم, مادر در کابینت را محکم می بندد.

دو

آیفون به صدا در می آید. دوقلوهای عمه زری سر یک دیگر را فشار می دهند تا مقابل دوربین آیفون قرار بگیرند. اولین بار است که پدر در خانه پیراهن و شلوار کتان پوشیده است. وقتی از مغازه برگشت, بدون ذره ای درنگ با مادر درون اطاق رفتند و یک ساعت بعد, دگرگون بیرون آمدند. مادر از وقتی بیرون آمد گویی لحنش تغییر کرده است. اما یک شال مشکی به سر دارد. پدر خوشحال به سمت آیفون می رود و به دوقلوهای عمه اشاره می کند و می گوید:

–         پدرسوخته هارو ببین.

پدر دکمه ی آیفون را می زند و به سمت حیاط می رود. مادر عجول می گوید:

–         اسماعیل, حرفای بعد از ظهرم یادت نره ها…

–         چشم خانوم.

مادر رو به گندم می گوید:

–         پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. زشته اینجوری اینجا نشستی.

–         نمیرم.

مادر از جایش بلند می شود و غرولند کنان سمت حیاط می رود. دختر های دوقلوی عمه زری که سال دیگر قرار است به مدرسه بروند, دوان دوان به سمت هال می آیند و مانند گروه سرودهای مدرسه کنار هم می ایستند و به مادر سلام می کنند. مادر هم با سر و کمی لبخند جوابشان را می دهد و رد می شود. دوقلوها کمی جلوتر می آیند رو به گندم می کنند.

–         سلام عروس مامان زری.

خنده شان می گیرد. دستشان را جلوی دهانشان می گیرند و به سمت اطاق من می روند. با سر سلامی هم به من می کنند. گندم که حالا از روی مبل برخاسته, دست هایش را مشت کرده و نگاهشان می کند. عمه زری, پشت سرش عباس آقا و علیرضا و آخر از همه مادر و پدر وارد هال می شوند و شروع به سلام علیک با من و گندم می کنند. دستان عمه زری دور یک قابلمه بزرگ نارنجی حلقه شده است. رو به مادر می کند و می گوید:

–         مهناز جون, بی زحمت این قابلمه رو بذار رو گاز گرم بمونه تا موقع شام.

مادر که گویی رودست بدی خورده, کم نمی آورد.

–         اوا زری جان, مگه یه لقمه غذا تو این خونه پیدا نمیشه؟!!!

–         چرا عزیزم, ولی تو همیشه خورش کرفس درست می کنی, ما هم که نمی خوریم. گفتم غذا بیارم بچه ها ضعف نکنن!

–         نه بابا خورش کرفس کجا بود.

عمه زری شمشیر را از رو بسته و مادر هم پا به پایش پیش می رود. اما نمی دانم چرا به خورش کرفس درست کردنش, اعتراف نکرد. طرز نگاه های علیرضا و گندم به هم تغییر کرده است. عباس آقا و پدر هم از کار و کاسبی مغازه و خرید و فروش زمین هایشان حرف می زنند و می خندند. مادر دسته گل را درون پارچ آب می گذارد و می آید کنار عمه زری می نشیند. مادر و عمه زری مدام لیچار بار هم می کنند اما انگار قرار نیست امشب اتفاق خاصی بیافتد.

سه

میان هیاهو و صحبت های خانواده و دترمینان های فیزیک دو گیر افتاده ام. شام هم از ته چین مرغ عمه نخوردم. فقط چند قاشق از قیمه های مادر. نمی دانم مادر کی فرصت کرد شام را تبدیل به قیمه کند. عباس آقا شلوغی ها را سر و سامان می دهد.

–         خب من می گم این دوتا برن بشینن چند کلمه ای اختلاط کنن, به هر حال قراره یه عمر با هم زندگی کنن.

عمه زری گندم را نگاه می کند و خنده ی لوسی روی لب می نشاند. گندم هنوز با همان حالت بق کرده روی راحتی تک نفره نشسته و گل های قالی را می شمارد. دوقلوهای عمه در گوش هم پچ پچ می کنند و ریز می خندند. اول علیرضا از جایش بلند می شود و با نگاهش از گندم می خواهد که او هم بلند شود. با علیرضا رابطه ایی ندارم. از بچگی روحیاتمان با هم سازگار نبود. اما همه ی فامیل دوستش دارند. گندم دست از شمردن گل های قالی بر می دارد و سرش را بلند می کند, بلند می شود و هر دو با رویی که خود را به خجالت زده, به سمت اطاق گندم می روند. دوقلوهای عمه می خندند. عمه زری رو به پدر می کند و می گوید:

–         ایشالله این دوتا هم خوشبخت بشن. ماشالله گندم که خانومی واسه خودش, علیرضا هم که قربونش برم یه پارچه آقاس.

–         بعله خواهر جان. من علیرضا رو خیلی قبول دارم. خدا بخواد, کاراشون که ردیف شد, علیرضا هم میاد وا میسته پیش من و باباش, شروع به کار می کنه.

مادر لام تا کام حرف نمی زند. ادامه ی گلهای قالی را او می شمارد. هیچکس هم علاقه ای به صحبت با من ندارد. همه ی صحبت ها را به سمت فلسفه و منطق می برم. عباس آقا هم فقط بعد از صحبت های هرکس لبخند می زند و سرش را تکان می دهد. من از همه به اطاق گندم نزدیک ترم. با این که در باز است اما صدایی را از داخل اطاق نمی شنوم. احتمالا سکوت کرده اند و یا شاید از رشته ی تحصیلی حرف می زنند. نمی دانم گندم اینقدر پدر را دوست دارد که حرف روی حرف او نیاورد. البته اگر حرفی هم باشد, پدر به آن گوش نمی کند. عمه زری رو می کند سمت مادر.

–         مهناز جون, تو حرفی, نظری نداری؟

مادر چشمش را از روی قالی برمی دارد و به چشم های پدر خیره می شود. بوی سیگار می آید. احتمالا مادر به حرف های امروز عصر پدر فکر می کند. با خنده ی ژکوندی می گوید:

–         والله چی بگم. خودتون بریدید و دوختید. اما ایشالله که خیره, علیرضا هم مثه نیمای من.

شاخ در می آورم. نمی دانم پدر چه حرفی زده بود که مادر را اینطور رام کرده؟!!! همه سکوت کرده اند و زمین را نگاه می کنند. بوی سیگار می آید. دوقلوهای عمه زری داخل اطاق من هستند و سرو صدا نمی کنند. می ترسم دست در جیبم کرده باشند. شهامت بلند شدن و دیدنشان را ندارم. مادر پرتقال پوست می کند, عمه سیب, پدر خیار. شیرینی های درون ظرف دست نخورده مانده اند. همه منتظر بیرون آمدن گندم و علیرضا هستند تا با خوشحالی به هم شیرینی تعارف کنند.

–         نیما, عمه جان درست تموم شد؟

دیالوگ عمه لا به لای بوی سیگار مانند پتک روی سرم فرود می آید.

–         نه عمه. ایشالله ترم…

عمه نمی گذارد جوابش را کامل بدهم.

–         بوی سوختگی می آد.

عباس آقا می گوید:

–         بوی سیگاره.

مادر رنگ می بازد. عمه با نگرانی به سمت اطاق من می رود و مادر به دنبالش.

–         گلنار… نارگل, چیکا می کنید؟

داغی صورتم را حس می کنم. قرار است آبروریزی شود. من هم به دنبال مادر و عمه زری سمت اطاق می روم. دوقلوها با تعجب مارا نگاه می کنند. کمی خیالم راحت می شود.

–         اوا… مهناز جون پس این بوی سیگار از کجا می آد؟!

مادر با سر نهی می کند اما چشمش سمت اطاق گندم می دود. عمه زری سینه سپر کرده سمت اطاق گندم می رود و بدون در زدن, در را باز می کند. چند لحظه بی حرکت می ایستد.

–         چشمم روشن. این چه کاریه گندم خانوم؟!!! پاشو, پاشو علیرضا, پاشو اینجا جای ما نیست.

عمه زری برمی گردد سمت هال و علیرضا هم پشت سرش. عمه چشم غره ایی نثار مادر می کند.

–         داداش مثه این که ما باید رفع زحمت کنیم. اشتباهی اومدیم. زودتر دممونو بذاریم رو کولمون بریم بهتره.

دوقلو های عمه این طرف و آن طرف را نگاه می کنند. عباس آقا که حالا از جایش بلند شده, با چشم های از حدقه بیرون زده, عمه را نگاه می کند. پدر بهت زده از عمه می پرسد:

–         چی شده خواهرجان؟

–         دیگه می خواستی چی بشه داداش. من عروس سیگاری نمی خوام.

–         سیگار؟؟؟

پدر به سمت مادر برمی گردد. مادر فقط نگاهش می کند. خانواده عمه به حیاط رسیده اند اما هیچکس به بدرقه شان نرفته است. دوقلوهای عمه وسط هال ایستاده اند و گریه می کنند. عمه که صدایش از انتهای راهرو می آید, دوقلوها را صدا می زند. گریه کنان به سمت در خانه می روند. با سر از همه خداحافظی می کنند. پدر برافروخته جلوی اطاق گندم ایستاده و تکان نمی خورد. امشب قرار است خیلی اتفاق ها بیافتد. بشقاب های میوه را از وسط هال جمع می کنم و به آشپزخانه می برم. پرتقال و سیب  مادر و عمه نیمه خورده رها شده اند اما در بشقاب پدر فقط پوست خیار باقی مانده است. سطل آشغال را از زیر ظرفشویی بیرون می آورم. سطل پر از خورش کرفس و چندین قوطی خورش آماده است.

میلاد م – زمستان نود و دو

آندوما

مسئولین دانشگاه مجبورش کرده اند چشم های زیبای بنفش رنگش را پشت عینک آفتابی پنهان کند.

چند وقتی از آمدنش به دانشگاه می گذشت که همه متوجه خاص بودنش شدند. یک پسر سیاه پوست میان همه ی سفید ها. هیچ کس به او علاقه ای نشان نمی دهد. همین پس زدن ها خیالم را راحت کرده که برای بدست آوردنش رقیبی نخواهم داشت. از همان روز اولی که او را دیدم. مجذوب خاص بودنش شدم.

طبق معمول یک شنبه ها یک ساعتی می شود که در ایستگاه اتوبوس دانشگاه منتظر تمام شدن کلاس هایش هستم. تا ببینمش. از پله های دانشکده ی پزشکی پایین می آید. مسئول انتظامات جلوی در دانشکده ایستاده و چپ چپ نگاهش می کند. می گویند وقتی عینک به چشم ندارد با چشم های بنفش رنگش می تواند بدن انسان را بدون لباس ببیند.

روزهای یک شنبه به خاطر او از خواب بیدار می شوم. موهای تنم را اصلاح می کنم, حتی اگر کوتاه باشند. موهای سرم را پیچ و تاب می دهم و راهی دانشگاه می شوم.

سرش پایین است و به اطراف توجهی ندارد. می آید و روی صندلی ایستگاه می نشیند. از همان روزهای اولی که دیدمش پوستم را برنزه کردم. طبق معمول همیشه عینکش را برای چند لحظه برمی دارد تا عرق دور چشمش را پاک کند. یک هفته ای منتظر این لحظه مانده بودم. تا دیر نشده از جایم بلند می شوم و به سمت او می روم. از مقابلش عبور می کنم. با ولع بدنم را نگاه می کند و اصلن متوجه چشمانم نیست. حتا صورتم را نگاه نمی کند. چشمانش قفل شده بین پاهایم. از این کارش لذت می برم. کار هر هفته ی هردویمان این شده است. کاش از علاقه ی من نسبت به خودش آگاه بود. نمی دانم باید چکار کنم. مقابلش می ایستم. سرش را بالا می آورد. اتوبوس دانشگاه می رسد. همه سوار می شوند. او هم از جایش برمی خیزد. حرف نزدن کافیست:

– ببخشید… می تونم چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟!

به چشمانم خیره می شود. تعجب چشمانش حتا از پشت عینک آفتابیش هم خواندنیست. انگشت اشاره اش را به سمت سینه اش سوق می دهد.

– بله… شما.

– بفرمایید, امرتون؟!

اتوبوس از ایستگاه خارج می شود. من می مانم و او. لهجه دارد. اما نمی دانم لهجه اش برای کجاست.

– می تونم بپرسم اسمتون چیه؟؟؟

هنوز متعجب است.

– آندوما هستم. ببخشید مشکلی از جانب من پیش اومده؟!!!

– نه نه, فقط دوس داشتم یکم باهاتون حرف بزنم. راستش می دونم درست نیس که یه دختر این حرفارو بزنه, اما چند ترمی هست که واقعن بهتون علاقه مند شدم. نمی تونم فکر شمارو از سرم بیرون کنم. گفتم شاید بتونیم یه رابطه خوب با هم داشته باشیم.

هنوز متعجب است. مکثی طولانی می کند. با چشمانم درون نگاهش به دنبال پاسخ می گردم. سکوت را می شکند:

– متاسفم خانوم… من چند سالی هست که ازدواج کردم.

مرا هم می شکند.

از جایش بلند می شود. به سمت دیگر ایستگاه می رود. به من پشت می کند. عینکش را بر می دارد. عرق دور چشمش را پاک می کند و دوباره عینکش را به چشم می زند.

میلاد.م– هشتم تیر نود و دو