نزدیكیهای غروب بود كه مردی از یكی از چنارهای خیابان بالا میرفت. دو دستش را به آرامی به گرههای درخت بند میكرد و پاهایش را دور چنار چنبره میزد و از تنه خشك و پوسیده چنار بالا میخزید. پشت خشتك او دو وصله ناهمرنگ دهنكجی میكردند و ته یك لنگه كفشش هم پاره بود.
مردم كه به مغازهها نگاه میكردند برگشتند و بالا رفتن مرد را تماشا كردند. زنِ جوانی كه بازوهای بلوریش را بیرون انداخته بود دست پسر كوچک و تپلمپلش را گرفت و …..
….. به تماشای مرد كه داشت از چنار بالا و بالاتر میرفت پرداخت. جوان قدبلندی با دو انگشت دست راستش گره كراوتش را شل و سفت كرد و بعد به مرد خیره شد. آنگاه برگشت و نگاهش را روی بازو و سینه زن جوان لغزاند.
سوراخهای آسمان با چند تكه ابر سفید و چرك وصله پینه شده بود و نور زرد رنگِ خورشید نصفِ تنة چنار را روشن میكرد. مرد كه كلاه شاپو بر سرش بود با تعجب پرسید: «برای چی بالا میره؟»
مرد خپله و شكم گندهای كه پهلوی دستشایستاده بود زیرِ لب غر زد: « نمیدونم. شاید دیوونهس.»
جوانك گفت: «نه دیوونه نیس. شاید میخواد خودكشی بكنه.»
مرد قد بلند و چاقی كه موهای جلو سرش ریخته بود با اعتراض گفت: «چه طور؟ كسی كه خودكشی میكنه دیوونه نیس؟ پس میفرماین عاقله؟»
پاسبانی از میان مردم سر درآورد و با صدای تودماغیش پرسید: «چه خبره؟»
اما مردم هیچ نگفتند، فقط بالا را نگاه میكردند. مرد تازه از سایه رد شده بود. آفتاب داشت روی كت و شلوار خاكستریش میلغزید. پاسبان كه از بالای درخت رفتن مرد آنهم در روز روشن عصبانی شده بود باتومش را محكم توی مشتش فشرد و داد زد: «آهای یابو بیا پایین! اون بالا چكار داری؟»
مردی كه تازه خودش را میان جمعیت جا به جا میكرد ریز خندید. پاسبان برگشت و زلزل به او نگاه كرد و دستش را روی باتومش لغزاند و دوباره چشمهای ریزش برگشت و روی مردم سر خورد بعد غر زد: «چه خبره؟ مگه نون و حلوا قسمت میكنن؟»
آنگاه چند نفرا را هل و هیل داد و برگشت. مرد را كه بالای چنار رسیده بود نگاه كرد. با دو انگشت دست راستش نوك سبیلش را كه وی لب بالاییش سنگینی میكرد تاب داد و ساكتایستاد.
زن ژنده پوشی كه بچهای زردنبو به كولش بود توی جمعیت ولو شد. دستش را جلو یكی دراز كرد و گفت: «آقا ده شاهی!» اما وقتی دید همه بالا را نگاه میكنند او هم نگاه تو خالیش را روی درخت لغزاند. مف بچهاش مثل دو تا كرم سفید تا روی لب پایینش لغزیده بود.
زن چادر به سری كه دو تا بچه قد و نیم قد دنبالش میدویدند از آن طرف خیابان بهاین طرف دوید و وقتی مرد را بالای چنار دید گفت: «وای خدا مرگم بده! اون بالا چكار داره؟ جوون مردم حالا میافته.»
هیچ كس جوابی نداد. فقط زن گدا دستش را جلو مردی عینكی كه با سماجت داشت مرد را بالای چنار میپایید دراز كرد و گفت: « آقا ده شاهی!» بچهاش با چشمهای ریز و سیاه مردم را میپایید و با نوك زبان مفش را میلیسید. دستهای كثیف و زردش را كه استخوانی و لاغر بود تكان میداد. چند تار موی سیخ سیخی از زیر لچك سفید و كثیفش بیرون زده و روی صورتش ولو بود. زن گدا چادر نمازش را روی سرش جابه جا كرد. چارقد چرك تابی كه موهایش را پنهان میكرد با سنجاق زیر گلویش محكم شده بود.
مرد عینكی به آرامی گفت: «خوبه یكی بره بالا بگیردش تا خودشو پایین نندازه.»
جوانك گفت: «نمیشه…تا وقتی یكی به اونجا برسه اون خودشو تو خیابون انداخته. بعد به زن گدا كه جلوش سیخ شده بود گفت: «پول خرد ندارم.»
ماشینها یكی یكی توی خیابان ردیف میشدند. از سواری جلویی دختر جوانی سرش را بیرون آورده بود و مرد را كه داشت بالای چنار تكان میخورد میپایید. مرد شكم گندهای كه كراوات پهنی زیر یقه سفیدش آویزان بود از سواری پایین آمد و به جمعیت نزدیك شد. چند پاسبان از راه رسیدند و در میان مردم ولو شدند. پاسبانها مردم را متفرق كردند. اما مردم عقب و جلو رفتند و دوباره جمع شدند. مرد چاق كراواتی از پاسبان سیبیلو پرسید: «چه خبره؟ اون مرتیكه بالای چنار چكار داره؟»
پاسیان با ترس دو پاشنه پایش را محكم به پایش را محكم به هم كوبید و سلام داد. بعد زیر لب گفت: «جناب سرهنگ! میخواد خودكشی…كنه.»
مردم نگاهشان را اول به پاسبان سبیلو و بعد به مرد چاق خوشپوش دوختند و آن وقت دوباره سرگرم تماشای مرد شدند كه از بالای درخت خم شده بود. از پشت جمعیت صدای روزنامه قروشی در فضا پخش شد.
– فوقالعاده امروز! قتل دو زن فاحشه به دست یك جوان. فوق العاده یه قران!
بعد از اندك زمانی صدای روزنامه فروش برید. فكری توی كله ام زنگ زد سرم را بالا كردم و داد زدم: «آهای عمواینجا ما یه پولی برات جمع میكنیم. از خر شیطون بیا پایین.»
صدایم از روی سر جمعیت پرید. بعد دست كردم توی جیبم دو تا یك تومانی نقره به انگشتهایم خورد آنها را درآوردم و انداختم جلو پایم. یكی از سكهها غلتید و زیر پای مردم گم شد. مردم همدیگر را هل دادند تا وقتی پول پیدا شد آنوقت هركس دست كرد توی جیبش و سكهای روی پولها انداخت. پولها پیدا نكرد. بعد آهسته اما طوری كه من بشنوم گفت: «بخشكی شانس! پول خردم ندارم.»
زن چادر به سر كیسه چرك گرفتهاش را از زیر جورابش بیرون كشید و دو تا دهشاهی سیاه شده از آن درآورد و انداخت روی پولها. یكدفعه صدای مرد از بالای درخت مثل صدایی كه از ته چاه به گوش برسد توی گوش مردم زنگ زد: «من كه پول نمیخوام… پولاتونو ببرین سرگور پدرتون خرج كنین.»
صدایش زنگدار بود، اما مثلاینكه میلرزید. دیگر كسی پول نینداخت. زن گدا به پولها خیره شد بعد از میان مردم غیبش زد. مرد شیكپوش چیزی به پاسبان سیبل گفت. پاسبان برگشت و رو به بالا داد زد: «آهای عمو، بیا پایین، جناب سرهنگ حاضرن كمكت كنن.»
افسر قد كوتاهی كه سبیل نازكی پشت لبش سبز شده بود از پشت به مردم فشار میآورد و آنها را پس و پیش میكرد. وقتی جلو رسید سر پاسبانها داد زد: «زود باشیناینا رو متفرق كنین.»
افسر تازه رسیده بالا را نگاه كرد و بعد از پاسبانها كه خبردارایستاده بودند پرسید: «اون بالا چكار داره؟»
یكی از آنها زیر لبی گفت: «میخواد خودكشی كنه.»
افسر گفت: «خوب خودكشی جمع شدن نداره. یالا اینا را متفرق كنین. بعد رو به مردم كرد و داد زد: «آقایون چه خبره؟ متفرق بشین.»
دراین وقت یكدفعه چشمش به سرهنگ افتاد. خود را جمع و جور كرد و محكم خبردارایستاد و سلام داد.
پاسبانها توی مردم ولو شدند. صدای سوت پاسبانهای راهنمایی كه ماشینها را به زور وادار به حركت میكردند توی گوش آدم صفیر میكشید. پولها زیر دست و پای مردم میرفت و بعضیها خم شده بودند و پولها را جمع میكردند. زن جوان كه جا برایش تنگ شده بود بچهاش را برداشت و از میان جمعیت بیرون رفت. پسرك جوان هم پشت سر زن غیبش زد.
یكی از پشت سرش تو دماغی غرید: «چه طور میشه گرفتش؟ مگه توپ كاشیه؟» بعد دستمالش را جلو بینیش گرفت و چند فین محكم توی دستمال كرد. مردم اخمم كردند. اما او بیاعتنا دستمالش را مچاله كرد و چپاند توی جیبش و باز به بالای درخت خیره شد.
در طرف دیگر جمعیت جوان چهارشانهای كه سیگار دود میكرد گفت: «اگرم بیفته دو سه تا را نفله میكنه! اما مث اینكه عین خیالش نیست. داره مردمو نگاه میكنه!» بعد به مردی كه از پشت سرش فشار میآورد گفت: «عمو چرا هل میدی؟ مگه نمیتونی صاف وایسی؟»
مردی كه بچهای به كول داشت سعی میكرد بچه موبور را متوجه بالا كند: «باباجون اون بالا را ببین! اوناهاش روی چنار نشسته.»
این طرفتر آقای لاغر اندامی خودش را با یك مجلهای كه عكس یك خانم سینه بلوری و خندان روی جلدش بود باد میزد. پشت چنار مردم از روی شانه همدیگر سرك میكشیدند. ماشینها پی در پی رد میشدند و از پشت شیشههای اتوبوس مسافرها بالای چنار را نگاه میكردند. پاسبان راهنمایی مرتب سوت میكشید چند پاسبان هم میان مردم میلولیدند.
از پشت جمعیت صدای شوخ جوانكی بلند شد: «یارو به خیالش چنار امامزادهس، رفته مراد بطلبه.»
دوباره داد زد: «آهای باباجون بپا نیفتی… شست پات تو چشت میره!»
چند نفر اخم كردند صدای جوانك برید. بعضیها تك تك غرغری كردند و از میان جمعیت بیرون رفتند. تازه رسیدهها میپرسیدند: «آقا چه خبره؟ بعد به بالای چنار نگاه میكردند.»
روشنایی كمرنگی روی تیرهای چراغ برق دوید. چند دوچرخه سوار در خیابان آن طرف پیاده شده بودند و بهاین طرف میآمدند. پاسبان راهنمایی آنها را رد میكرد. گاهی صدای خالی شدن باد دوچرخهای توی هوای خفه فسی میكرد و خاموش میشد. بعد هم غرغر دوچرخه سوار تیو گوشها پرپر میكرد.
مرد بالای چنار تكانی خورد و خم شد. بعد دستهایش را به گره چنار محكم كرد و دوباره سرجایش نشست. صدا از جمعیت بلند نمیشد. همه بالا را نگاه میكردند. یكدفعه مرد خپله زیر گوشم ونگ ونگ كرد: «حالا خودشو پایین نمیاندازه، میذاره خلوت بشه.»
از روی سر جمعیت سرك كشیدم. دیدم اتومبیل سواری رفته و خیابان تقریبا خلوت شده است ولی پیاده رو وسط از جمعیت پیاده و دوچرخه سوار سیاه شده بود و صدای پچ پچشان بهاین طرف میرسید.
خسته شدم چند دفعه پا به پا كردم و آخر به زحمت از میان جمعیت بیرون رفتم. چند دختر پشت جمعیتایستاده بودند. یكی از آنها خیلی قشنگ بود، خال سیاهی بالای لبش داشت. برگشتم و بالا را نگاه كردم دیدم مرد پشتش را به خیابان كرده بود واین طرف پشت مغازهها را نگاه میكرد. خسته و گیج تمام خیابان را پیمودم. وقتی برگشتم دیدم جمعیت كمتر شده، اما مرد هنوز نوك درخت نشسته بود.
همان نزدیكیها یك بلیط سینما خریدم و میان مردم گم شدم. اما دائم عكس مردی كه روی صفحه سیاه خیابان پهن شده بود و از دو سوراخ بینیش دو رشته باریك خون بیرون میزد پیش رویم توی هوا نقش میبست و بعد محو میشد. باز دوباره همان هیكل ژنده پوش با سر شكسته ومغز پخش شده میان خیابان رنگ میگرفت و زنده میشد.
از فیلم چیزی نفهمیدم. وقتی بیرون آمدم در خیابان پرنده پر نمیزد. اما دكانها هنوز باز بودند. جمعیت توی خیابان پخش شده بود. شاگرد شوفرها با صدای نكرهشان داد میزدند: «مسجد جمعه، پهلوی، آقا میآی؟… بدو بدو.»
به چنار كه رسیدم دیدم دور و برش خلوت بود و مرد هم بالای آن دیده نمیشد. روبروی چنار دو مردایستاده بودند و با هم حرف میزدند. از یكیشان كه وسط سرش مو نداشت و دستهای پشمالوش را تا آرنج بیرون انداخته بود پرسیدم: «آقا ببخشین اون مردك خودشو پایین انداخت؟»
مرد سر طاس نگاه بی حالش را روی صورتم دواند و گفت: «آقا حوصله داری؟ وقتی دید خیابان خلوت شده پایین اومد بعد خواست بره اما…»
مرد پهلو دستیش كه انگار هفت ماهه به دنیا آمده بود پرسید: «راسی اون برا چی بالای چنار رفته بود؟»
رفیقش جواب داد: «نمیدونم شاید میخواس خودكشی كنه بعد پشیمون شد.»
شاگرد دكان كه پسرك جوانی بود در حالی كه میندید سرش را از مغازه بیرون كرد و گفت: «حتما فیلمو تماشا میكرده.»
مردك بی حوصله گفت: «لعنت بر شیطون حرومزاده… حالا حالا باید كنج زندون سماق بمكه تا دیگه هوس نكنه فیلم مفتی تماشا كنه.»
فردا صبح چند سپور شهرداری چنار كهنسال خیابان چهارباغ را میبریدند.
هوشنگ گلشیری
از کتاب: نیمه ی تاریک ماه – نشر نیلوفر