خورش کرفس

یک

مادر با یک پلاستیک که برگ های کرفس از آن بیرون زده و پر از هویج است, در حیاط را باز می کند و وارد می شود. مقداری سبزی که لای یک برگ روزنامه پیچیده شده را با چند انگشت نگه داشته است. دست دیگرش هم چند کیلو لیمو شیرین و پرتقال است. پله های آستانه را غرولند کنان پایین می آید. امشب قرار است خیلی اتفاق ها بیافتد. خانواده عمه زری قرار است بیایند خانه ی ما. خواستگاری گندم. مادر از خانواده ی عمه زری بیزار است. هیچ کدامشان هم خورش کرفس دوست ندارند. پدرم صبح خوشحال از خانه بیرون می رفت. مادر چادر سیاهش را که با دندان روی سر نگه داشته, رها می کند. تابی به آن می دهد و روی بند رخت خالی, آویزانش می کند.

–         گندم… ذلیل نشی, مگه نگفتم گلدونارو آب بده؟!!!

–         اِ اِ اِ یادم رفت مامان, الان میام.

گندم هم به این وصلت راضی نیست. از علیرضا بدش نمی آید, اما لابد نمی خواهد زنش بشود. علیرضا پسر عمه زری که هم خدمتش را تمام کرده و هم مهندس شده امشب قرار است به خواستگاری تنها دختر داییش بیاید. لابد از چند روز بعد از عروسی هم می خواهد برود مغازه وردست عباس آقا و پدر. عباس آقا شریک سی ساله ی پدر است. همین دوستی و شراکت باعث ازدواج او و عمه زری شد. مرد آرامی ست و روی حرف عمه حرف نمی زند.

مادر آب پاش را پر کرده و روی گلدان ها گرفته است. گندم به حیاط می رود.

–         بده من مامان

–         لازم نکرده. این سبزی و میوه هارو ببر بشور. کرفسارو هم خورد کن, می خوام خورش بذارم.

–         اِ مامان, عمه اینا که خورش کرفس دوس ندارن!

–         به جهنم. می خورن, بخورن, نمی خورن به درک.

مادر هروقت عصبانی می شود, رفتارش دیدنی ست.

–         نیما کجاست؟

–         تو اطاقش. داره درس می خونه.

مادر به سمت پنجره اطاق بر می گردد و نگاهش را به من می دوزد.

–         تو هم کشتی مارو با این درست. ده ترم شد تا کی قراره طول بکشه خدا می دونه.

بی اختیار خنده ام می گیرد و روی صندلی خم می شوم و خودم را پشت پرده پنهان می کنم.

–         بعله, بایدم بخندی.

خنده ام که تمام می شود دوباره صاف روی صندلی می نشینم و بیرون را نگاه می کنم. مادر همه ی اطلسی ها را آب داده است. چادر و کیفش را از روی بند رخت بر می دارد و به سمت پله های خانه می آید.

در اطاقم باز است. صدای خرد کردن کرفس از آشپزخانه می آید. گندم سکوت بین خودش و مادر را می شکند.

–         مامان… یه چیزی بگم؟

–         بگو عزیزم.

–         مامان من علیرضا رو نمی خوام. می خوام درس بخونم.

–         اوا, مگه درست تموم نشده؟

–         میخوام واسه فوق بخونم.

–         حالا زوده, کو تا فوق.

–         خب من نمی خوام با اون ازدواج کنم.

–         فکر کردی من دوس دارم دختر مثه دسته گلمو بدم به اون پسره ی جلف.

–         پس چرا هیچی به بابا نمیگی؟ اون که حرف تورو گوش میده.

–         گفتم عزیزم.

مادر صدایش را کلفت می کند و ادای پدر را در می آورد.

–         خانوم مشکلت با خواهرم سر جای خودش, خواهشا تو این یه زمینه موش ندواون.

گندم با صدای بغض گرفته ایی می گوید:

–         مامان من نمی خوامش. من یکی دیگرو می خوام.

صدای خرد کردن کرفس, قطع می شود. نه مادر حرفی می زند و نه گندم. بعد از چند لحظه سکوت گندم دوباره ادامه می دهد:

–         چیه خب؟ نباید حرف دلمو بت بگم؟!!!

صدای خرد کردن کرفس از نو شروع می شود.

–         چشمم روشن, دانشگاه می رفتی واسه این ول بازیا دیگه.

گندم با صدایی که انگار از ته چاه می آید ادامه می دهد:

–         آروم نیما می شنوه. ول بازی چیه مامان. بخدا قضیه اونطوری که فکر می کنی نیست.

–         چطوریه مثلا؟؟؟ اصن هرطوریه. این سبک سری ها تو شان تو و خونوادت نیس. لازمم نکرده شوهرتو از تو خیابون و دانشگا پیدا کنی. تا هم به بابات نگفتم دور این کاراتو خط بکش.

–         یا کاری می کنی عمه اینا امشب نیان یا یه کاری دستت می دم.

–         غلط می کنی دختره ی چش سفید. برو اون میوه هارو از رو اپن بیار بشور.

–         به من چه…

صدای کوبیدن در اطاق گندم می آید. به پیشینه ی گندم نمی آمد اینطور رفتار کند. همه ی فامیل او را به نجیب بودن می شناسند. فکر می کنم کارد به استخوانش رسیده است. پسری که می گوید را می شناسم. یک بار عکسش را توی گوشی گندم دیده ام. کتاب فیزیک را می بندم و به سمت آشپزخانه می روم. مادر یکی یکی میوه ها را زیر آب می گیرد و درون آبکش می اندازد.

–         درست تموم شد مهندس؟

–         مامان, ما آخر نفهمیدیم تو راضی به این وصلت هستی یا نه؟!

–         گوش واستاده بودی؟؟؟

–         نخیر صداتون تا هفت تا خونه اونورترم میره.

–         دختره چش سفید زل زده تو چشای من میگه من یکی دیگرو می خوام.

–         بد کرده دروغ نگفته؟! فقط نمی دونم چرا تا امروز حرفی نزده بود.

–         خبه خبه. نمی خواد پشت اون درای.

مادر سرش را نزدیکم می آورد و می گوید:

–         اگه گذاشتم گندم زنه این پسره جلف بشه, هرچی خواستی به من بگو.

کرفس ها را درون قابلمه می ریزد. از آشپزخانه که بیرون می آیم, می گوید:

–         امشب غذا کم بخور, کرفسا نشستس!

با همان سادگی دوران کودکی اش انتقام می گیرد.

–         مامان دارم میرم بیرون, نون نمی خوایم؟

–         خلوت بود چن تا بگیر.

به سمت در خانه می روم, مادر در کابینت را محکم می بندد.

دو

آیفون به صدا در می آید. دوقلوهای عمه زری سر یک دیگر را فشار می دهند تا مقابل دوربین آیفون قرار بگیرند. اولین بار است که پدر در خانه پیراهن و شلوار کتان پوشیده است. وقتی از مغازه برگشت, بدون ذره ای درنگ با مادر درون اطاق رفتند و یک ساعت بعد, دگرگون بیرون آمدند. مادر از وقتی بیرون آمد گویی لحنش تغییر کرده است. اما یک شال مشکی به سر دارد. پدر خوشحال به سمت آیفون می رود و به دوقلوهای عمه اشاره می کند و می گوید:

–         پدرسوخته هارو ببین.

پدر دکمه ی آیفون را می زند و به سمت حیاط می رود. مادر عجول می گوید:

–         اسماعیل, حرفای بعد از ظهرم یادت نره ها…

–         چشم خانوم.

مادر رو به گندم می گوید:

–         پاشو برو یه آبی به دست و صورتت بزن. زشته اینجوری اینجا نشستی.

–         نمیرم.

مادر از جایش بلند می شود و غرولند کنان سمت حیاط می رود. دختر های دوقلوی عمه زری که سال دیگر قرار است به مدرسه بروند, دوان دوان به سمت هال می آیند و مانند گروه سرودهای مدرسه کنار هم می ایستند و به مادر سلام می کنند. مادر هم با سر و کمی لبخند جوابشان را می دهد و رد می شود. دوقلوها کمی جلوتر می آیند رو به گندم می کنند.

–         سلام عروس مامان زری.

خنده شان می گیرد. دستشان را جلوی دهانشان می گیرند و به سمت اطاق من می روند. با سر سلامی هم به من می کنند. گندم که حالا از روی مبل برخاسته, دست هایش را مشت کرده و نگاهشان می کند. عمه زری, پشت سرش عباس آقا و علیرضا و آخر از همه مادر و پدر وارد هال می شوند و شروع به سلام علیک با من و گندم می کنند. دستان عمه زری دور یک قابلمه بزرگ نارنجی حلقه شده است. رو به مادر می کند و می گوید:

–         مهناز جون, بی زحمت این قابلمه رو بذار رو گاز گرم بمونه تا موقع شام.

مادر که گویی رودست بدی خورده, کم نمی آورد.

–         اوا زری جان, مگه یه لقمه غذا تو این خونه پیدا نمیشه؟!!!

–         چرا عزیزم, ولی تو همیشه خورش کرفس درست می کنی, ما هم که نمی خوریم. گفتم غذا بیارم بچه ها ضعف نکنن!

–         نه بابا خورش کرفس کجا بود.

عمه زری شمشیر را از رو بسته و مادر هم پا به پایش پیش می رود. اما نمی دانم چرا به خورش کرفس درست کردنش, اعتراف نکرد. طرز نگاه های علیرضا و گندم به هم تغییر کرده است. عباس آقا و پدر هم از کار و کاسبی مغازه و خرید و فروش زمین هایشان حرف می زنند و می خندند. مادر دسته گل را درون پارچ آب می گذارد و می آید کنار عمه زری می نشیند. مادر و عمه زری مدام لیچار بار هم می کنند اما انگار قرار نیست امشب اتفاق خاصی بیافتد.

سه

میان هیاهو و صحبت های خانواده و دترمینان های فیزیک دو گیر افتاده ام. شام هم از ته چین مرغ عمه نخوردم. فقط چند قاشق از قیمه های مادر. نمی دانم مادر کی فرصت کرد شام را تبدیل به قیمه کند. عباس آقا شلوغی ها را سر و سامان می دهد.

–         خب من می گم این دوتا برن بشینن چند کلمه ای اختلاط کنن, به هر حال قراره یه عمر با هم زندگی کنن.

عمه زری گندم را نگاه می کند و خنده ی لوسی روی لب می نشاند. گندم هنوز با همان حالت بق کرده روی راحتی تک نفره نشسته و گل های قالی را می شمارد. دوقلوهای عمه در گوش هم پچ پچ می کنند و ریز می خندند. اول علیرضا از جایش بلند می شود و با نگاهش از گندم می خواهد که او هم بلند شود. با علیرضا رابطه ایی ندارم. از بچگی روحیاتمان با هم سازگار نبود. اما همه ی فامیل دوستش دارند. گندم دست از شمردن گل های قالی بر می دارد و سرش را بلند می کند, بلند می شود و هر دو با رویی که خود را به خجالت زده, به سمت اطاق گندم می روند. دوقلوهای عمه می خندند. عمه زری رو به پدر می کند و می گوید:

–         ایشالله این دوتا هم خوشبخت بشن. ماشالله گندم که خانومی واسه خودش, علیرضا هم که قربونش برم یه پارچه آقاس.

–         بعله خواهر جان. من علیرضا رو خیلی قبول دارم. خدا بخواد, کاراشون که ردیف شد, علیرضا هم میاد وا میسته پیش من و باباش, شروع به کار می کنه.

مادر لام تا کام حرف نمی زند. ادامه ی گلهای قالی را او می شمارد. هیچکس هم علاقه ای به صحبت با من ندارد. همه ی صحبت ها را به سمت فلسفه و منطق می برم. عباس آقا هم فقط بعد از صحبت های هرکس لبخند می زند و سرش را تکان می دهد. من از همه به اطاق گندم نزدیک ترم. با این که در باز است اما صدایی را از داخل اطاق نمی شنوم. احتمالا سکوت کرده اند و یا شاید از رشته ی تحصیلی حرف می زنند. نمی دانم گندم اینقدر پدر را دوست دارد که حرف روی حرف او نیاورد. البته اگر حرفی هم باشد, پدر به آن گوش نمی کند. عمه زری رو می کند سمت مادر.

–         مهناز جون, تو حرفی, نظری نداری؟

مادر چشمش را از روی قالی برمی دارد و به چشم های پدر خیره می شود. بوی سیگار می آید. احتمالا مادر به حرف های امروز عصر پدر فکر می کند. با خنده ی ژکوندی می گوید:

–         والله چی بگم. خودتون بریدید و دوختید. اما ایشالله که خیره, علیرضا هم مثه نیمای من.

شاخ در می آورم. نمی دانم پدر چه حرفی زده بود که مادر را اینطور رام کرده؟!!! همه سکوت کرده اند و زمین را نگاه می کنند. بوی سیگار می آید. دوقلوهای عمه زری داخل اطاق من هستند و سرو صدا نمی کنند. می ترسم دست در جیبم کرده باشند. شهامت بلند شدن و دیدنشان را ندارم. مادر پرتقال پوست می کند, عمه سیب, پدر خیار. شیرینی های درون ظرف دست نخورده مانده اند. همه منتظر بیرون آمدن گندم و علیرضا هستند تا با خوشحالی به هم شیرینی تعارف کنند.

–         نیما, عمه جان درست تموم شد؟

دیالوگ عمه لا به لای بوی سیگار مانند پتک روی سرم فرود می آید.

–         نه عمه. ایشالله ترم…

عمه نمی گذارد جوابش را کامل بدهم.

–         بوی سوختگی می آد.

عباس آقا می گوید:

–         بوی سیگاره.

مادر رنگ می بازد. عمه با نگرانی به سمت اطاق من می رود و مادر به دنبالش.

–         گلنار… نارگل, چیکا می کنید؟

داغی صورتم را حس می کنم. قرار است آبروریزی شود. من هم به دنبال مادر و عمه زری سمت اطاق می روم. دوقلوها با تعجب مارا نگاه می کنند. کمی خیالم راحت می شود.

–         اوا… مهناز جون پس این بوی سیگار از کجا می آد؟!

مادر با سر نهی می کند اما چشمش سمت اطاق گندم می دود. عمه زری سینه سپر کرده سمت اطاق گندم می رود و بدون در زدن, در را باز می کند. چند لحظه بی حرکت می ایستد.

–         چشمم روشن. این چه کاریه گندم خانوم؟!!! پاشو, پاشو علیرضا, پاشو اینجا جای ما نیست.

عمه زری برمی گردد سمت هال و علیرضا هم پشت سرش. عمه چشم غره ایی نثار مادر می کند.

–         داداش مثه این که ما باید رفع زحمت کنیم. اشتباهی اومدیم. زودتر دممونو بذاریم رو کولمون بریم بهتره.

دوقلو های عمه این طرف و آن طرف را نگاه می کنند. عباس آقا که حالا از جایش بلند شده, با چشم های از حدقه بیرون زده, عمه را نگاه می کند. پدر بهت زده از عمه می پرسد:

–         چی شده خواهرجان؟

–         دیگه می خواستی چی بشه داداش. من عروس سیگاری نمی خوام.

–         سیگار؟؟؟

پدر به سمت مادر برمی گردد. مادر فقط نگاهش می کند. خانواده عمه به حیاط رسیده اند اما هیچکس به بدرقه شان نرفته است. دوقلوهای عمه وسط هال ایستاده اند و گریه می کنند. عمه که صدایش از انتهای راهرو می آید, دوقلوها را صدا می زند. گریه کنان به سمت در خانه می روند. با سر از همه خداحافظی می کنند. پدر برافروخته جلوی اطاق گندم ایستاده و تکان نمی خورد. امشب قرار است خیلی اتفاق ها بیافتد. بشقاب های میوه را از وسط هال جمع می کنم و به آشپزخانه می برم. پرتقال و سیب  مادر و عمه نیمه خورده رها شده اند اما در بشقاب پدر فقط پوست خیار باقی مانده است. سطل آشغال را از زیر ظرفشویی بیرون می آورم. سطل پر از خورش کرفس و چندین قوطی خورش آماده است.

میلاد م – زمستان نود و دو

بیان دیدگاه